موجودیتی فرضی به نامِ منْ در پسِ گذشتِ بیست و نه سالِ خورشیدیْ زمینی_مفهومِ شب، روز، زمان، فرصت، با ارزش ترینْ داراییِ فرزندِ آدم در فاصله یِ هبوط تا رستاخیز، هیچ شده و در انتظارِ آغوشِ آشنایِ خویش نشسته تا پرده یِ نمایشِ خلقت را کنار زند و او را در بر بگیرد. دست های پینه بسته از بارِ گران را لمس خواهد کرد...
+ آه محبوبِ نازنینم چه دردِ رنج ها بر خویش داری. بیا مرهمِ زخم هایت شوم. به کدام سو گریخته بودی که من همواره در انتظارِ بازگشتت چراغی بر درِ خانه افکنده بودم. بیا و تمامِ کوله بارِ درد هایت را رها کن. آه عزیزِ رنجورِ کم طاقتم تو با آفرینشِ به لطافتِ ذره هایِ نور چگونه این بارِ سیاهِ عظیم را بر دوش کشیدی؟
من اما هیچ نخواهد گفت، در او فنا خواهد شد.
چه دیداری است از پسِ عمری فراق، خیال ات حتی قلبم را سخت می فشرد و به دیوارهایِ تاریکِ وجودم می کوبد. بیرون بیا و به سویِ او پرواز کن. نگرانِ بال های سوخته و شکسته ات نباش، او خودْ شفا خواهد شد.