کلاس پنجم رو تموم کرده بودم. تابستون بود. با کاروان مسجد محله برای اولین بار راهی مشهد شدیم.
حرم بودیم، صحن انقلاب، توی یکی از حجره های سمتِ چپ نشسته بودیم منتظرِ همراهامون تا بریم حسینیه، خسته بودم و نای نشستن نداشتم، اون وقت ها هم خوابیدن تویِ هر جایی از حرم ممنوع بود. یاد ندارم چه مدتی چشم هام رفت و سَرَم افتاد.
تاریکی مطلق بود، شخصی به حالتِ زانو زدن و کشیده شدن به پهلو رویِ زمین افتاده بود و دستِ چپ اش رو به جلو دراز کرده بود، به دنبالِ کسی که با دشداشه یِ سفیدِ بلند پشت به او ازش دور می شد.
"التماس می کنم توروخدا دستمو بگیر کمکم کن." فقط همین جمله رو تکرار می کرد اما جوابی از دشداشه پوش نبود. بعد از مدتی دشداشه پوش ایستاد، سرش رو به عقب برگردوند و از خواب پَریدم.
اون نگاهِ حسرتْ بار، غضبناکْ، مأیوسْ کننده، دردناک، تلخ تر از هر زهرِ جگرسوزی ۱۷ سالِ تمام با من بوده و می سوزانَدَم.
هیچ کسی نبود تا توضیح بده این صحنه کجاست و این کیست و آن کیست، به کسی هم چیزی نگفتم، نیازی هم نبود. خودم رو می فهمیدم و او رو می شناختم.
هر بارِ بعد از اون که رفتم به انتظارِ راهِ نجاتی، روزنه یِ امیدی، بی حاصل و با دستِ خالی برگشتم. حق هم داره، همون یک بار کافی بود. همه یِ زندگی و آینده ای که حالا ۱۷ سال اش تبدیل به گذشته شده، با نگاه اش خوانده و گفتنی رو گفته بود.
در خانه اگر کَس است، یک حرف که نَه، یک نگاه بَس است.