خورشیدِ من
دوست داشتن ات روزنه هایِ نور استْ گذر کرده از میانِ دیوارهایِ سردِ نامنتهایِ زندانِ تاریکِ وجودم
خورشیدِ من
دوست داشتن ات روزنه هایِ نور استْ گذر کرده از میانِ دیوارهایِ سردِ نامنتهایِ زندانِ تاریکِ وجودم
پرده ی اول:
۴ ساله بودم که برادرم دنیا اومد. همه ی روز و شبم شده بود برادرم. شیرخواره بود و روز عاشورا تعزیه خوانی. از بین جمعیت قنداقه ی برادرم رو روی دست می دیدم. تیری از کمان مرد قرمزپوش رها شد و صدای گریه ی برادرم بلند شد.
تعزیه تمام شد اما کسی نمی تونست گریه ی من رو آروم کنه. تا شمر و حرمله ی تعزیه آمده بودن که ببین دختر به خدا ما کاری به برادرت نداشتیم خودت که دیدیش همه جاش سالمه...
پرده ی دوم:
چند وقتیه به این فکر افتادم رقیه سراغ عمو رو از بابا گرفت. سراغ بابا رو هم از عمه. اما چرا جایی نشنیدم که رقیه آمد و گفت بابا داداش اصغرم کو؟
با خودم میگم نکنه او هم مثل من از دور از لابلای پرده ی خیمه داداش رو دیده روی دست های بابا...