سال هایِ دردِ دور، راهی یافتم برایِ عدمِ خود، متفاوت از آن چه تا آن لحظه در ذهن می اندیشیدم.
هرگاه در لبه یِ پرتگاه می یابَم خود را بی هیچ چاره ای از سقوط؛ خیره می شوم به آسمانِ شب، یا روز، یا با چشمانِ بسته در گوشه ای تاریک، آهسته آهسته می شوم ذره های نور و در هستی پراکنده می شوم، گویی نبوده ام از ازل. آن گاه لب خندی از سرِ رضایت بر دل دارم و از لبه یِ پَرتگاه سقوط نَکرده ام هنوز.
پایانِ سریالِ Dark همان رویا را دیدم.
+ دست ام را بگیر. نور شَویم.