۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سال هایِ دردِ دور، راهی یافتم برایِ عدمِ خود، متفاوت از آن چه تا آن لحظه در ذهن می اندیشیدم.

هرگاه در لبه یِ پرتگاه می یابَم خود را بی هیچ چاره ای از سقوط؛ خیره می شوم به آسمانِ شب، یا روز، یا با چشمانِ بسته در گوشه ای تاریک، آهسته آهسته می شوم ذره های نور و در هستی پراکنده می شوم، گویی نبوده ام از ازل. آن گاه لب خندی از سرِ رضایت بر دل دارم و از لبه یِ پَرتگاه سقوط نَکرده ام هنوز.

پایانِ سریالِ Dark همان رویا را دیدم.

+ دست ام را بگیر. نور شَویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۶
...

خاطراتِ دور محو شده اند. هاله ای ساختگی را به جایشان به یاد بیاورم باید اگر به یاد بیایند. نزدیک تر ها را هم لمس نمی توانم، گویا هرگز درکی نداشته ام ازِشان، بر من نگذشته اند و جزئی از من نبوده اند. گاهی که حرفی رفتاری را از من بازمی گویند مات می مانم. نمی توانم یاد بیاورم و نمی توانم بگویم که هیچ یاد ندارم. سکوت می کنم و لب خندی با تاخیر.
بعضی ها اما بعضی رخداد ها را می گویم جوری اند که گویا در همین زمان حال و هم این لحظه و هر لحظه مدام دارند گذر می کنند بر من.
خستگی، بی خوابی، سراپایِ خاک آلود، نشسته رویِ جدولِ وسطِ خیابان، زانوهای بغل کرده، رو به خورشیدِ در غروب، نسیمی که خودش و خاکِ مسافرش را رویِ اندک پوستِ عریانِ صورتم حس می کنم. صدایِ قطعاتی که از بلندگوهای بسیار پخش می شود گُم شده و صدایِ گفت و گو ها حتی، صدایِ موهومِ کشیده شدنِ قدم ها رویِ جاده اما واضح است و تنها موسیقی ای که می شنوم. آن طرفِ خیابان رو به رویم سایه یِ نخل ها کش می آید به سویَم. پرتوهایِ خورشید مایل تر می شود.
چشم هام می سوزد...
صدایی آشنا نام اَم را می خواند و از دنیایِ خواب و بیداری بیرون ام می کشد، سرم را بالا می آورم. (تعادلم را از دست می دهم و کمی مانده از روی جدول بیفتم که هم چنان در خواب و حالا شاید سهِم بیداری کمی بیش شده مسلط می شوم به نشستنم)
خواهرِ دوقلویِ صفوراست! ( نام اش را یاد نمی آورم، هنوز سهمِ خواب بیشتر است)
- سلام. چرا این جا نشستی؟ بچه هاتون کجان؟
+سلام.تویِ موکب. (کمی به عقب می چرخم و با دستم به ساختمان دوطبقه ی آجریِ با در آهنیِ بزرگِ سبز رنگِ _شاید هم قرمز_ پشتِ سرم اشاره می کنم)
- پس اینجا می مونید شب. ما میریم جلوتر فعلا.
+ آره! باشه! (تلاشم برای لبخند زدن)
دست تکان می دهد و با عجله دور می شود تا به همراهش بپیوندد. شاید من هم دست تکان می دهم و لبخندی که سعی دارم باشد شاید هم نه هنوز سهمِ گُنگِ خواب بیشتر است.
به افق رو به رویم نگاه می کنم. خورشید حالا خیلی پایین رفته، آن قدر که در محدوده ی دیدِ من نباشد. ستاره ها به نوبت پدیدار می شوند. صدای قدم هایِ روی جاده کم تر شده. به افقِ بی خورشید خیره ام و دارم به تُو می اندیشم.

 چشم هام می سوزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۳
...

سلام حتی نمی دانم شب چندم است؟ شاید بگویی خب تقویم که داری یا توی گوشی ات بادِ صبا داری، می توانی بببینی. اما نه این دیدنِ عدد کارم را راه نمی اندازد. نمی دانم شب چندم است و چه سالی و چه موقعی و چه مکانی؟ اصلا این من که این جاست کیست؟ کجای داستان بی نهایتِ خلقت است؟ نمی دانم شب چندم است و درد امان ام را بریده. هرچه آب می نوشم فایده ندارد. آتش افروخته اند درونم. شعله هاش قد می کشد تا سینه و گَلو و از راه چشم ها بیرون می ریزد. سَرم از دود سنگین شده. چشم هام خیلی می سوزد. یک فایل صوتی را دانلود می کنم و می گذارم روی پخش. نمی دانم شب چندم است و دارم می سوزم. می دانی اشک بسوزاند چه طوری است؟ مگر آب مَرهَم نبوده؟ مگر زندگی نبوده؟ چرا می سوزاند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷
...

 نَه.

غبطه نمی خورم به داشته هایِ دیگران.

حسرتی ندارم از ناداشته هایِ خویش.

امّا،

حسودم؛

حَسُودَم به هرکس که تُو را دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۶
...

نه پایی برایِ رفتن

نه دِلی برایِ ماندن

نه پناهی برایِ یافتن

نه خانه ای برایِ مأمن گزیدن

نه شوری در سر برایِ قدم نهادن

نه شوقی در دل برایِ به انتظار نشستن

نه بالی برایِ پروازِ کوچ

نه آشیانه ای برایِ ساختن

نه امیدی در رفتن

نه دل.خوشی ای در ماندن

نه جانی از آنِ ستاندن

نه حالی برایِ زنده ماندن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۵
...

سلام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۰
...