آن حجمِ سیاهیِ عمیقِ مطلقِ سنگینِ شکنجه گر حالا به شکلی عجیب تبدیل شده. سیاه، عمیق، مطلق، سَبُک، افسون گری تخدیر کننده. دست به هر سو می برم خبری از دیوار نیست حتی، هوایی نیست، خُنکایِ دمی نیست، گرمیِ بازدمی هم.
آن حجمِ سیاهیِ عمیقِ مطلقِ سنگینِ شکنجه گر حالا به شکلی عجیب تبدیل شده. سیاه، عمیق، مطلق، سَبُک، افسون گری تخدیر کننده. دست به هر سو می برم خبری از دیوار نیست حتی، هوایی نیست، خُنکایِ دمی نیست، گرمیِ بازدمی هم.
دست می برم بر زخم های خون مُرده، پُر چرک و متعفن، ناله و فریادم به آسمان بلند می شود، در آستانه ی جان کندنم، باریکه ای از نور می بینم، نسیمی خنک بر زخم ها و خون ها می وزد، در حسِّ تسکینِ خوشآیندی مدهوش می شوم.
نورْ ناپیدا می شود. چشم هایم به تاریکی می رسد. سایه هایی سیاه تر از تاریکی می بینم. مرهم ها کنار می رود. تازیانه ها، نیزه ها و شمشیرها بر زخم هایِ کهنه فرو می آیند.
تو را هدیه یِ پروردگار یافتم
هدیه ای به روح نوازیِ آلبومِ موسیقی برای ناشنوایی
هدیه ای به زیباییِ تابلوِ نقاشی برای نابینایی
تو را هدیه ای یافتم اعجاز انگیز، و من ملول از درکِ لذتِ داشتن ات.
+باران است این، رحمتی از جانبِ دوست یا عذابی از جانبِ منتقم؟
"از جسم اش بِبُرانید و بر جان اش بِخورانید."
سرزمینی بود مرا در روشنیِ چشم هایت، در گرمیِ نفس هایت؛ وطن می خواندمش.
آهِ سردی شدم و قطره یِ اشکی.