بچه تر که بودم هروقت از کنار آهنگری در حال جوشکاری رد می شدیم, مادرم(خدا همه ی مادر هارو حفظ کُناد) میگفت: نگا نکنیا بچه چشمات ضعیف میشه؛ زیر لب چَشمی میگفتم و خیره سرانه تر زیرچِشمی زُل می زدم به نقطه ی جوشکاری.
از بد روزگار اما, مادرم درباره ستاره ها هیچ نصیحتی را یاد ندارم گوشزد کرده باشد تا من چَشمی گفته باشم...
+ بی شک او که فانوسِ چِشمک زنی است بی فروغ, وصله خورده بر پیراهنِ سیاهِ شب ستاره نام ندارد؛ ستاره تویی که بدونِ پلک زدنی نورِ نگاهت چَشم هایم را ذوب کرد.