دارد آهسته آهسته شب می شود؛ وقت بیداریِ درد است، -که بیدار بود- وقت بیدارتر شدن است.
وقت آن است که بتازد در سرزمینِ تک تکِ ذراتِ جسم و برود تا انتهای سرزمینِ لم یزرعِ روح تا همه را تسخیر کند به بند اسارت خود.
حالا زمان آن است که من گوشه ی تاریک اتاق جمع شوم توی خودم، گم شوم توی خودم مثل زبان بسته ای که سرش را ... دست و پا بزنم.
سرِ نداشته ام را میان دست هام بفشارم، بپیچم توی خودم، ناله بزنم و نام تو را بخوانم...